سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوشا کسى که معاد را به یاد آورد ، و براى حساب کار کرد ، و به گذران روز قناعت نمود ، و از خدا راضى بود . [نهج البلاغه]

خبرگزاری محلی شهرستان رشتخوار

برگرفته از وبلاگ واگویه                                      نوشته ایمان ابراهیم بای

با حسین عرب احمدی تصویر بردار شبکه خبر به واسطه برادرم اشنا شدم او متولد یکی از روستا های رشتخوار(روستای علی آباد دامن) بود که به همراه خا نواده ا ش  به تهران مهاجرت کرده بود .او در تهران  نان آور پدر ومادر پیرش و۶ خواهر ش بود که همگی هم مجرد هستند بود .یک سال بود که حسین با با شده بود وهر وقت با او برخورد داشتم از صهبا دختر کوچکش  می گفت.هر جا بود محمد علی قیومی  خبر نگار شبکه خبر یار غارش بود  .که این دوستی انها  تا شناسایی حسین توسط محمد علی وگذاشتن اودر قبر ادامه داشت. 

این هم روایت دکتر ابراهیم بای سلامی از شهید عرب احمدی:

با چهره اى خندان و چشمانى پرامید خود را به من رساند و گفت من حسین ام «حسین عرب احمدى». پدرم خراسانى است و على آبادى از همان روستایى که در رشتخوار پسوند «دامن» دارد. در سال هاى دور وقتى که خشکسالى و قحطى به جنوب خراسان آمد و بساط روزى مردم را برچید پدرم آواره شد و به تهران رسید. من در یافت آباد به دنیا آمدم با دست هاى پینه بسته و ثروت ماندگار او که فقر بود بزرگ شدم. کارم تصویرگرى است و فیلمسازى. در هیچ جا استخدامم نکرده اند باید مخارج پدر و مادر و پنج خواهر کوچکترم را بپردازم، شب و روز را نمى شناسم اما به کارم عشق مى ورزم بیشتر عاشقم تا شاغل، مستند «دشت عشق» کار من است، عشق کویر و آب را دیده ام، «سد شورک خراسان»، «سد یامچى اردبیل» و «سد بیدواز» را تاکنون از پنجره اى جادویى به خانه هاى مردم برده ام و به نمایش گذاشته ام، روستاى خشک سیستان را هم دیده ام همانجا که هامون ایستاده است و هاجرهاى فراوان در پى آب اند و «طلاى سرخ» را ساخته ام همان که گزارشى کوتاه از قوت لایموت دختران و پسران جنوب خراسان است. دختران در فیلم من گل مى چینند، گل هاى سرخ، سفید و ارغوانى و به خانه مى برند و گل را بر روى چادرهاى سفیدشان پاک مى کنند. آنها مثل من دستمزد ناچیزى مى گیرند تا «سرگل» به بازار روانه شود و نام زعفران ایران را در آن سوى مرزها رقم زند. در آخرین فیلم من زائر بودم. «شوق دیدار» بى قرارم کرده بود. لحظه هاى عشق را قسمت مى کردم و از صحنه هاى ملکوتى براى دوستانم «پیام کوتاه» مى فرستادم و پاسخ مى آمد «حسین جان التماس دعا». این قسمت از زندگى ام با نام «امام رضا(ع)» مزین است. شما پس از من آن را خواهید دید. پس از ساعت ها تاخیر وقتى با دوستان و همکارانم «پرواز» کردم «رسانه ها» جاى خود را با «مردم» عوض کردند. بچه هایى که در ایسنا، ایرنا، فارس، مطبوعات و شبکه هاى صدا و سیما به مردم خدمت مى کردند و برایشان خبر، گزارش، عکس و فیلم مى ساختند خود «سوژه خبر» شدند و پس از آن، این مردم بودند که تصویر تصویرگران را در دست گرفتند، سخت گریستند، به بدرقه آنها آمدند و به بهشت زهرا(س) رهسپارشان کردند. براى آخرین بار به یافت آباد برگشتم همه به استقبالم آمده بودند هرگز چنین صحنه اى را باور نمى کردم. کوچه ها مملو از جمعیت بود. زن،  مرد، پیر و جوان همه و همه آمده بودند. سال ها تصویرگر آنها بودم اما امروز دیدم که آنها تصویر مرا در بغل گرفته اند گویى رایحه شهادت یک بار دیگر در همه کوچه ها پیچیده بود. براى دختر چهارده ماهه ام «صبا» مى خواندند به پدر و مادر پیرم، به همسر جوانم و خواهران داغدارم تسلیت مى گفتند. من با جوان هاى این محله آشنا بودم، من این مردم را دوست داشتم، همه شهداى «یافت آباد» را مى شناختم و بارها با آنها نجوا کرده بودم.



فرهادقاسم پور ::: جمعه 84/10/2::: ساعت 5:1 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 117


بازدید دیروز: 14


کل بازدید :194768
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
فرهادقاسم پور
یک معلم ساده
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<